جواد دباغیمقدم
بازی که تمام شد، خیلیها خوشحال و سرحال بودند. انگار همه منتظر هستیم تا انفجاری صورت بگیرد تا به خودمان بیاییم. عدهای ذوق داشتند تا با تماس تلفنی این خبر را به نزدیکان خود بدهند، شاهد بودم کسانی را که با وجود پخش زنده بازی، لحظه به لحظه از تابلو عکس میگرفتند و برای آنان که نتوانسته بودند در سالن حاضر شوند، ارسال می کردند.
این ذوق در من هم بود که مخاطبان رسانه رسمی باشگاه را در این شادمانی شریک کنم. بروبچه های پیشکسوت به سالن آمده بودند، انگار این نتیجه می توانست در آرامش روحی و روانی هندبال کمک موثری باشد که صد البته بود.
دوستان خبرنگار، همه از کسب این نتیجه که با هزار و یک محدودیت و مشکل بدست آمده بود را جدی گرفتند که سبزوار بار دیگر میتواند تاج و تخت پادشاهیاش را احیاء کند. احساس کردم هیچ کس به دنبال رقابت شخصی و نشان دادن خودش نیست. رییس هیأت هم به جمع تماشاچیان پیوسته بود و لبخند رضایتش را که حاکی از شور و شوق مردمی بود، رضایت عمومی خواست او هم هست.
در دوبازی قبل که میزبان بودیم، او آرام و متین در بین تماشاگران نشسته بود و پس از بازی هم دیده بود که مردم هندبال شناس سبزوار حتی با وجود شکست از عملکرد بازیکنان و کادر رضایت دارند. این خلاصه تمام آن چیزهایی است که یک مدیر میخواهد.
سرهنگ مسعودنیا هم که عضوی از هیأت رییسهی هیأت هندبال شهرستان است با وجود مشغلههای فراوان در میان انبوه تماشاگران برای دقایقی نشست و به دیدن بازی پرداخت. دو روز پیش در تمرین تیم و جمع بازیکنان گفته بود که خودباوری چه نتایجی را میتواند به بار بیاورد. از مراقبه حرف زده بود، از خلوت کردن در درون. و اینکه این خلوت کردنها در ازدحام و شلوغی روزمره، چه کمک بزرگی می تواند در تمرکز بیشتر آنها داشته باشد.
اما روزنوشت های چهار پنج هفته از لیگ را دارم نگاه میکنم. بعد از آنکه دیرهنگام شب پیش از بازی به اراک رسیده بودیم. تیم که با اتوبوس به راه افتاده بود از یکی از گروههای پخش زنده شهرمان خواسته بودم ما را همراهی کنند. گفتم هر زمان آماده هستید حاضر باشید پشت سر تیم عازم اراک شویم.
شاید بهترین گواه برای این ادعا همین باشد که یک نفر با ارادهای مصمم که به معجزه اعتقاد دارد، بتواند چنین گام پرصلابتی را بردارد. حتی کوچکترین عضو این مجموعه بارها و بارها کم آورد اما آن مرد آمد! آن مرد با یک جیب پر از شکلاتهای شورآفرین آمده بود تا بگوید: بیایید با هم معجزه را به حقیقت نزدیک کنیم.
حاج قاسم شعبانپور وقتی از من خواست بیایم و همراه شوم، هنوز هیأت هندبال حتی به شکل امروزی خودش شکل نگرفته بود.
در دلم میگفتم: مگر میشود بدون هیچ پشتوانهای این اقدام عملی شود!؟ آخر سالیان سال از تیمداری با ریش گرو گذاشتن و چوب حراج به اعتبار خودت زدن، گذشته است و این روزها فقط اسکناس است که خلق شور و شوق میکند! و نه دمیدن روح شور شوقی که روز دهم آذر بین تماشاچیان آن هم با دستان خالی!؟
گفتم حاج قاسم! نزدیک ترین دوستان او سعی کردند منصرفش کنند! یادم نمیرود بهمن پارسال وقتی تلفنی از تصمیم و عزمی که دیگر جزم شده بود، پای گوشی صحبت کرد، فقط یک کلمه گفتم: حاجی تا ته دنیا هم با تو هستم.
قرار به جلسات و نشستهایی شد، یاران همراه کم کم مطلع شدند و از گرد راه رسیدند، و امروز یک هیأت با کمیتههای تخصصی از قبیل کمیته فنی و مسابقات، کمیته داوران و مربیان و پزشکی و... شکل گرفت که انصافا سابقهای بیش از 200 سال تیم ملی هندبال را پشت سر خودشان دارند.
اما پس از تشکیل هیأت، نوبت رسید به تیمداری در همین سبزوار! برخی خندیدند و به سخره گرفتند چون جنس این شهر از چشم آنان، همین بود که شما صدای سوت قطار را در سبزوار خواهید شنید اما صدای سوت داوران لیگی را هرگز! و امروز کجایند همانها که میگفتند نه! تیمداری دیگر زمان و زمانهاش گذشته است؟!
با این همه اگرچه روزهای سختی را میگذرانیم، مهمانی داریم آن هم چه مهمانی! کیوان خان صادقی، مردی که در نخستین جلسه حضورش در جمع بازیکنانی تصور نمی کردند کنار هم بتوانند در قواره یک تیم حاضر شوند، یک جمله گفت که اگر با قاب طلا هم بنویسند، وصف آن حرارت و عشق را نخواهد کرد!
کیوان گفت: اینجا سبزوار است بچه ها! اینها هندبال را بهتر از هر چیزی میشناسند! شما باید افتخار کنید پیراهن تیمی را بر تن میزنید که امثال حاج قاسم، شاه حسینها و... بر تن کرده اند. پس مراقب باشید و بخاطر کمبودها و مشکلات نق نزنید! همه چیز درست میشود.
آن روز حیرت کردم! مگر تجربه چه میگوید و کجا را دیده است که این مرد دیار زنده رود، در این سوی کشور، عین عبارات حاج قاسم را بر زبان می آورد!؟ و باز حیرت کردم وقتی دیدم مردی از جنس بلور! دایی همهی هندبالیها جعفرخان دولت هم در کنار ایستاده و میخواهد هم در هیأت و هم در تیم مسئولیت خطیری را عهده دار شود که تا هفت پشت او و برای او حرف و حدیث آفریده خواهد شد.
امیر شهرآبادی را دیدم! مردی که باورم نمیشود کسی عصبانیت او را دیده باشد! آرام با کوله باری سنگین از حرفهایی که پشت سرش حمل میکرد و هیچ بر زبان نمیراند! همیشه متین است و آرام و در کنار او (با اجازه همه دوستان در کادر فنی تیم و هیأت و...) باور کنید آرام میگیرم.
ناگهان سختکوشی مردی را دیدم که با رها کردن زندگی و کسب و کار (شبیه همان ها که گفتم) بی ادعا به میدان آمده تا دور و بر بچه ها و جوانهایی کمر خدمت ببندد که اگر نگویم هیچ کس! کمتر کسی به خودش اجازه میدهد شبیه مهدی قاسمی پا به میدان و این کارزار عجیب و غریب بگذارد.
چون از نزدیک خلوت همه رفقا را دیدهام دارم میگویم! علی شعبانپور به نوعی پدافند غیر عامل این مجموعه است! گاه با شوخی ها و خندههایش بلد است حواس همه را پرت کند و به آنجایی بیاندازد که دست کسی به غم و غصه نرسد.
این ها را گفتم چون خوب میدانم خیلی ها اگر هم همراهی کردند، ناگهان آماده بودند بروند! و اگر ایستادند، مطمئن بودند این معجزه رخ خواهد داد.
شاید با خودتان بگویید: این قدر معجزه معجزه میکنی! خب یکی اش را بگو تا بدانیم چه خبر است!؟ خب شما با دست خالی و جیبی خالی تر، چطور توانستی کاروانی 30 نفره را تا اراک آن هم تنها سه روز تا اولین بازی روانه کنی!؟ اینها به کنار! شما منتظر اتوبوس باشی اما مینی بوس جلو چشمان از حدقه دررفتهی کاروان سبز شود!؟ و سفر در اولین روز کنسل به نظر برسد اما همانطور که خدا خرمشهر را آزاد کرد، اتوبوس فراهم شد و یک روز دیرتر به اراک برسی! یعنی بی هیچ استراحتی...
و باز معجزه رخ بدهد و میزبان قلچماق را در همان شهر خودش با اختلاف 2 گل ببری و فاتح دو امتیاز شیرین شوی! اینها اگر معجزه نیست یکی بیاید برای من تعریفش کند!
پایان بخش نخست
عارفانه هایی از لیگ برتر با نیروی زمینی سبزوار ادامه دارد
انتهای پیام/د