شبهای انقلاب طعم زندگی میداد. چراغهای خیابان ، بوق ماشینها ، داد کتاب فروش "کتاب پنجاه تومن"
ـــ :«کتاب پنجاه تومن؟».
+ :«اره عمو پنجاه تومن. چی میخوای؟».
ـــ :«نمیدونم. عاشقانه داری؟». هوا سرد بود.
+ :«خودت بگرد شاید باشه».
انگار که حرفش تمام نشده بود، دهانش را بست. بعد انگار که آتش به دهانش باشد دوباره لب گشود:« عاشقانه میخوای چیکار؟ عشق نه نونت میشه نه آبت میشه. فلاکته فلاکت!».
ـــ :«یعنی شما خودت عاشق نشدی؟».
زیر لب "نه" قاطعی گفت.
باد میوزید.
چند دقیقه بعد با دستمال کثیفش پیشانیاش را پاک کرد و با غضب گفت:« چرا ، یه دختر همسایه داشتیم ؛ جنگ که شد از محل رفتن. دیگه پاگیر زندگی شدیم عشق و عاشقیم یادمون رفت. الانم نه اسمش یادمه که چی بود ، نه قیافش که چه شکلی بود ، تموم شد رفت».
اما هر دو می دانستیم که به همین راحتی هم تمام نشد و نرفت!
چیزی نگفتم. بگذار داستانش را باور کند.
کتابی را برداشتم:« اینو برام حساب کنید».
تشکر کردم. خانه دور بود ، هوا سرد بود ، باید میرفتم.
یک قدم برنداشته گفت :« خیلی خوشگل بود، موهاشم انقد بلند بود! تا رو زانوهاش».
برگشتم.
ـــ :« کی؟!».
+ :«گُلی ، دختر همسایمون ».
باران گرفت
انتهای پیام/د